سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم