آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند