عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست