سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی