سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را