تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ