بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ