«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است