ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد