سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما