به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم