سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر