دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم