گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان