خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم