از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم