ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم