در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود