رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم