هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند