عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش