گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش