گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش