گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش