گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش