گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش