عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت