تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت