سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت