هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت