هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت