رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت