خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت