کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت