بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت