روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا