روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من