در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم
روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم