روی زمین نگذاشتی شبها سر راحت
وقتی که دیدی مستمندی را سر راهت
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
در میان جامعه از آه خود با ماه گفتم
أیها الهادی النقی؛ یابن رسول الله گفتم
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود