تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند