تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست