بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود در اضطراب آوردهام
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
مرد آزاده حسین است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش