در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را