بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند