قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت