میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی