به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست