خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید