مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید