به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده